اسوه صبر و بصیرت(2)
اسوه صبر و بصیرت(2)
رابطه طرفداران آيت الله قاضي و آيت الله مدني با هم چگونه بود؟
عدهاي ميگويند آيت الله مدني تحت تأثير مرحوم دادمان، آقاي حسين خواه و سايرين را كنار گذاشت. عدهاي هم ميگويند شهيد مدني با مرحوم دادمان رابطه خوبي نداشت، چون او گرايش هايي به مجاهدين خلق داشت. نظر شما در اين باره چيست؟
وقتي راه را براي مردم باز كرديم، انگار سد شكسته شد و مردم مثل سيل به سمت خيابان شريعتي يا شهناز سابق سرازير شدند. در اين حين وقتي داشتم به سمت پاساژ كه مركز ميخانه ها بود ميرفتم، يكي از جواناني كه در اين حركت شركت ميكرد، زمين خورد و گير كرد. مردم هم هجوم ميآوردند. دستش را كه گرفتم، خودم هم گير كردم. ديدم دادمان با تعدادي از بروبچه ها به اين سمت ميآيد. البته اينكه اشاره كرديد دادمان به مجاهدين گرايش داشته است،آن موقع اين گرايش چندان بد نبود، چون آن زمان سازمان مجاهدين يك سازمان مذهبي بود. بعداً اين سازمان تغيير رويه داد، دادمان ديگر با آنها همكاري نكرد. او يكي از بچه هاي فعال مذهبي بود و ما او را ميشناختيم. دادمان با چند نفر مرا از بين جمعيت بيرون كشيد. اين خاطره حاكي از آن است كه او آن موقع با ما بود.
هر كس كه به شما گفته، دادمان نظر آيت الله مدني را از حسين خواه برگردانده، درست گفته است. حسين خواه براي انقلاب اسلامي كار و خدمت ميكرد، ولي مثل سمت و سير ما به صورت آرماني فعاليت نميكرد و كمي با ما تفاوت داشد. به عنوان مثال همان حرفي كه به من زد و گفت:« چرا شما نبايد عبا را به دوش آيت الله مدني بيندازيد؟» احتمالاً دادمان از اين نظر و با توجه به ارتباطي كه با جواد حسين خواه داشت و ضمن اينكه با آيت الله مدني هم در ارتباط بود و با ايشان مؤانست داشت، در اين باره با ايشان صحبت كرد. دادمان، سليمي، مهدي و حميد باكري و آقاي خرم در يك طيف بودند. در اين ميان افرادي مثل داوودزاده جزو طيف ما بودند كه با آقاي قاضي در ارتباط بوديم. در حقيقت داوودزاده و امثالهم، شاخصه يك طيف بودند. بعد از آن اين طور نبود كه آيت الله مدني حسين خواه را طرد كند، ولي با او مثل ما كه در كنار آقاي مدني و مورد توجه ايشان بوديم، نبود. رابطه جوانان دانشجو با آيت الله مدني خيلي خوب بود. راهگشاي اين رابطه آل اسحق، سليمي و دادمان و دوستانشان بودند. داوودزاده در زمان رژيم مدتي در زندان بود و قبل از آل اسحق فرمانده سپاه بود.
بين آيت الله مدني و آيت الله قاضي چه تفاوت هايي وجود داشت كه هر يك طرفداران خود را داشتند؟
بعد از انتخابات رياست جمهوري سال 58 يك رقابت جدي به وجود آمد. اولين بار بود كه مردم ميخواستند مسئول اجرايي كشورشان را انتخاب كنند. آيا شهيد مدني در انتخابات موضعي گرفتند؟ يعني به صورت خصوصي يا عمومي له يا عليه نامزدها صحبتي كردند؟
در ادامه جريان بني صدر و انقلاب مواضع شهيد مدني چگونه بود؟
خدا بيامرزد شخصي به نام حاج حيدر دوزدوزاني از دوستان آيت الله مدني به دادم رسيد و گفت:« في الواقع اگر كسي در اين جمع بي ادبي كرده، خود ايشان [بني صدر] است. چون آقاي بني صدر من طرف شما را ميشناسم، شما او را نميشناسيد. همه مجاهدين، غير مذهبي ها و همين خلق مسلماني ها كه اينجا نشستهاند، او را ميشناسند. او از همه اينها قديمي تر است». بني صدر حرفي نزد و سكوت كرد. من هم گفتم:« اين طور كه شما حرف ميزنيد، تبريز سي و چند كميته دارد كه سي تا از آنها دست همين هاست. شما چگونه ميخواهيد اعمال قدرت كنيد؟ استاندار با آنهاست، سپاه هم چند نفر بيشتر ندارد. اصلاً رشد نكرده است. تعدادي هم كه ماندهاند، همان كساني بودند كه اوايل آنها را انتخاب كرده بوديم. بعضي از آنها هم استعفا دادند و دنبال كارهاي شخصي رفتند».
نميدانم چه كسي عكس ميگرفت. در عكس انگشتم را طوري به سمت بني صدر گرفتهام كه انگار در حال اخطار دادن هستم. در آن لحظه خيلي عصباني بودم. در آن شرايط تنها بودم و كسي حرفي نميزد. اگر درست در خاطرم باشد، حاج حيدر، آقاي مهدوي كني را با اصرار به منزل خود برد و به ايشان گفت: «ايشان هيچ نظر خاصي ندارد. همه او را ميشناسند. بي طرف ترين و بي غرض ترين فردي است كه ميتوانست با بني صدر صحبت كند.» در اين سفر چون آنها آمده بودند تا با مردم صحبت كنند، خدمت آيت الله مدني نرفتند. پس از دو سه شب به تهران بازگشتند. فكر ميكنم آنها آمده بودند تحقيق كنند و اختلاف را به آرامش حل كنند، در حالي كه استقامت و عصبانيت بنده در آن شب باعث شد از موضوع منصرف شوند، چون گمان ميكردند ممكن است به ضررشان تمام شود.
در فاصله 14 اسفند 59 تا 30 خرداد سال 60 كه بين ياران شهيد بهشتي و طرفداران بني صدر اختلاف و درگيري وجود داشت، آيا آيت الله مدني موضعي علني عليه بني صدر ميگرفت؟
جريان گرفتن صدا و سيما از خلق مسلماني ها چگونه بود؟
وقتي به دانشجوها يعني آقاي دادمان و سايرين خبر داديم، در حدود 200 دختر دانشجو به محل صدا و سيماي فعلي رفتند و در چمن ها مستقر شدند. اين دويست نفر نيروي قابل توجهي نبود، ضمن اينكه دست و پا گير هم بودند، اما وجود آنها و شعارهايي كه ميدادند باعث شد در آن جمع براي دفاع از صدا و سيما غيرتي ايجاد شود. آيت الله مدني ميگفت:« همه بايد يكي شوند تا آمريكا نابود شود. در حقيقت دشمن ما آمريكاست، ما همگي بايد عليه او يكي شويم نه اينكه دائماً در اختلاف و درگيري با هم باشيم.» و اين شعار گرفت.
وقتي هوا رو به تاريكي رفت، ضعفمان را حس كرديم. ضمن اينكه شهر در دست آنها بود. اصلاً نميتوانستيم كاري كنيم چون آقاي مدني را هم گرفته بودند. آن روز عصر به جز يك نفر، آن هم سيد حسين موسوي تبريزي هيچ يك از روحانيون به طرف صدا و سيما نيامد. ايشان پرسيد:« جريان چگونه پيش ميرود؟» گفتم:« همان طور كه ميبينيد.» از من پرسيد:« چه كار كنيم؟» گفتم:« بهترين و عاقلانه ترين كار اين است كه زمان را بگيريم تا توقفي ايجاد شود.» پرسيد:« چگونه؟» گفتم:« آنها كه آقاي قاضي و مدني را قبول ندارند، ما هم كه آنها را قبول نداريم؛ پس اگر صلاح ميدانيد برويم و شربياني را به راديو و تلويزيون بياوريم تا در يك برنامه زنده، مردم را به آرامش دعوت كند.» آيت الله شريعتمداري جانب كسي را نميگرفت و نميشد از او بخواهيم. آقاي سيد حسين موسوي تبريزي پذيرفت. من و آقاي رجايي خراساني با ماشين ايشان كه يك پژوي 504 بود، براي آوردن آقاي شربياني از خيابان صدا و سيما راه افتاديم.
در زمان شاه، نرسيده به دانشگاه طاق نصرتي زده بودند. دو متر از آن رد شده بوديم كه خلق مسلماني ها جلويمان را گرفتند. آقاي رجايي خراساني كه سمت خيابان بود، در ماشين را باز و فرار كرد، ولي مرا گرفتند. با وجودي كه آن موقع جواني قوي بودم، ولي آن چنان مرا با چوب زدند كه از درد استفراغ كردم. همه جاي بدنم كبود شده بود. نميدانم كدام شير پاك خوردهاي بود كه گفت:« اين را نزنيد، از خودمان است!» جالب اينكه پوششم اوركت و شلوار سپاه و پوتين بود. خودم را كنار كشيدم و كنار خيابان نشستم تا كمي حالم جا بيايد. بعد به طرف صدا و سيما راه افتادم. به اين ترتيب نتواستم بروم و آقاي شربياني را بياورم جواني كه كمي هم چاق بود و نفهميدم كه بود، جلو آمد و گفت:« چطور است بگوييم، مردم! ضد انقلاب به راديو و تلويزيون حمله كرده. الله اكبر گويان براي نجات راديو و تلويزيون بياييد». به نظرم يكي از امدادهاي غيبي بود. وقتي به صدا و سيما رفتم، علاوه بر آن گفتم:« مردم به راديو و تلويزيون حمله كردند. از هر طرف ما را زير باران گلوله گرفتهاند. حتي يك پاسدار هم شهيد شده.» آنچه كه گفتم، به صورت زنده از راديو و تلويزيون پخش شد.
ما در ارتش دوستاني هم داشتيم. بعد از اين پيام يكي از آنها سر خود يك نفربر را از ارتش با خود به آنجا آورد. نشان به آن نشان كه آن نفربر به پشت ماشينم كه در آنجا پارك بود، برخورد كرد. وجود آن نفربر به همراه مسلسل هايي كه داشتند به بچه ها روحيه داد. اولين دستهاي كه به آنجا آمد، دسته همتآباد واقع در بالاي خيابان شريعتي (شهناز سابق) بود. مسجد آنجا در اختيار ما بود. جوانان آنجا را شخصي به نام محمد باقريان كه نظامي و آدم سالمي بود، جمع كرده بود و حدود 500،400 نفر چوب به دست و الله اكبر گويان، ماشين هايشان را جلوي پمپ بنزين رها كردند و از آنجا به سمت صدا و سيما راه افتادند. وقتي آنها رسيدند، كمي نفسمان باز شد.
دومين دسته از مسجد شكلّي ( مسجد شهيد مدني فعلي) آمده بود. پدر خانم من هم در آن دسته بود. دسته ديگر هم بچه هاي باغيان بودند. ما تا حدودي كارآزموده و حرفهاي بوديم و آنها را جمع كرديم و گفتيم كه بين دستجات خلق مسلماني ها پخش شوند، ولي از هم جدا نشوند. از آنها خواستيم همان شعاري را بدهند كه آن دختر هاي دانشجو ميدادند. به اين ترتيب آرايش دسته هاي خلق مسلمان به هم خورد و آنها را از تمركز خارج كرديم. دسته هاي مختلفي از تبريز آمدند و شروع به شعار دادن كردند. با اين اوصاف جمعيت خلق مسلماني ها زياد بود.
يكي از آنها كه از دوستان سابق ما بود، جلوي ماشين هايي را كه به تهران مسافر ميبردند، ميگرفت و مي گفت:« به برادران ما در تهران بگوييد از تهران پاسدار فارس آوردهاند تا برادرانتان را بكشند.» وقتي او را ديدم، برگشتم، چون حس ميكردم اگر تنها بروم، خطرناك است و احتمال اينكه اسلحه بكشد زياد بود. وقتي برگشتم و قصد داشتم تعدادي را جمع كنم تا جلوي اين كار را بگيرم، ديدم حسين خواه كلاهش را به سرش كشيده و رويش را هم بسته تا معلوم نشود. به او گفتم، تا ميتواني از بر و بچه ها جمع كن. حدود 700 نفر كه قبراق و زرنگ و در عين حال بيشترشان جوان بودند، جمع شدند. به هر كدام چوبي داديم و گفتيم، هر كس كه جلوي ماشين ها را بگيرد، خائن است و جلويش را بگيريد، چون آنها مسافرند و كسي نبايد به آنها كاري داشته باشد.
چند خبرنگار از خبرگزاري هاي مختلف از مردم فيلم ميگرفتند. دو خبرنگار خارجي هم بودند. اين حركت مؤثر واقع شد. آن جوانان راه اتوبوس ها و ميني بوس ها را باز كردند و مشخصاً پيش آن فرد رفتم و گفتم:« اين حرفي را كه شما ميزني، حرف ما نيست و باعث تفرقه است». گفت:« به جهنم! به درك! بگذار تهران هم به هم بخورد.» آن جوانان پايداري نكردند و به خانه هايشان رفتند، ولي ما تا صبح مانديم، ضمن اينكه ميبايست آن دخترها را به خانه هايشان ميرسانديم، چون خانواده هايشان نگران و دلواپس بودند. هر كس را هم كه ميبرديم بايد كلي توضيح ميداديم تا سوء تفاهمي پيش نيايد. به هر حال نماز صبح را در صدا و سيما خوانديم. با آن بدن خسته و كتك خورده يك دوش آب گرم گرفتم و بعد از صبحانه دوباره به سر كار برگشتم. آن روزها بچه ها واقعاً فداكاري ميكردند.
حزب خلق مسلمان ملغمهاي بود كه در رأسش آدم هاي قالتاق و قلندر زمان شاه مثل محمود عنايت و يارانش بودند. پس از شكست خلق مسلمان اسلحه هاي اينها را تحويل گرفتيم و عدهاي از آنها را كه بيكار بودند، جمع كرديم تا برايشان كاري دست و پا كنيم همچنين بعضي ها را براي كار جذب كرديم. جالب است بعضي از آن آقاياني كه قبلاً از خلق مسلمان بودند و به طيف ما پيوستند، به ما اشكال هم ميگرفتند!
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}